نفس عمیقی کشیدم؛ خیلی عمیق. می دانستم چه عجایب دردناکی انتظار مرا می کشد. وارد شدم. دوشخص با سرعت از کنارم رد شدند. باسرعتی که سرعت زیادی نبود. آنها دستشان، پا بود و پایشان نبود. به چشم هایشان نگاه کردم. چشم ها حقیقت را می گفتند. غمگین بودند؛ خیلی غمگین. در عنبیه قهوه ای رنگ چشمشان نوشته شده بود: من ناقصم!. به لبانشان نگاه کردم. لبخند زده بودند. لبخندی زدم و برگشتم.
چشمانی بزرگ و حیرت زده به من زل زده بودد. به عنبیه اش نگاه کردم: من زشت و دیوانه ام!. بغضم را خوردم. گفت: می خندی تا خوشحال شم؟.
در آن لحظه خودم را در هیپوکامپ دیدم. فیلم پخش شد. درسا، یکی از بچه های به ظاهر آزادی خواه مدرسه مان بود. در کلاس علوم نشسته بودم و درسا داستان زمانی که معلولین را به سخره می گرفت را بازگو کرد.
واقعا احمقانه بود. چرا ما انتظار داریم آزادیی را داشته باشیم که از دیگران می گیریم؟فکر کردن فایده ای نداشت. من توانایی هیچ کاری بجز لبخند زدن را نداشتم. لبخندی که قلب مهربانِ شکسته ی کودک ناتوان را شاد کند. دل شکسته ای که عاملش افرادی همانند من بودند.